کد مطلب:140529 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:179

واقعه دیر راهب
در كتاب فوادج الحسینه از حسین بن محمد بن احمد رازی و او از شیخ ابوسعید شامی نقل می كند و معین الدین هم در روضة الشهداء از ابی سعید دمشقی روایت می كند كه گفت من همراه آن جماعت بودم كه سر امام علیه السلام و عیالات را به شام می بردند چون نزدیك دمشق رسیدند خبر در میان مردم افتاد كه قعقاع خزاعی جند جندا و هیأ جیشا لشگری جمع آورده و می خواهد بر لشگر ابن زیاد شبیخون زند و سرها را با اسرا بستاند سرداران لشگر مضطرب شده و به احتیاط تمام می رفتند شبانگاه به منزلی رسیدند كه در آنجا دیر محكمی بود كه نصرانیها در آنجا مسكن داشتند رأی لشگر بر آن قرار گرفت كه آن دیر را پناهگاه خود سازند تا اگر كسی شبیخون آرد كاری نتواند كند پس شمر ملعون به در دیر آمد و بزرگ دیر را طلبید فطلع شیخ من سطح الحصار فالتفت الی الیمین و الیسار پیر دیر از بام حصار نظری بر یمین و یسار كرد دید بیابان را لشگری بی پایان گرفته پرسید چه می گوئید و چه می خواهید شمر گفت ما لشگر عبیدالله زیادیم از كوفه به دمشق می رویم پرسید به چه كار متوجه شام شده اید شمر گفت شخصی در عراق بر یزید یاغی شده بود و ما به حرب او رفتیم او را با كسان او كشتیم اكنون سرهای ایشان را بر سر نیزه كرده ایم و عیال و اهل بیت او را اسیر كرده ایم و از برای امیرالمؤمنین یزید می بریم آن مرد نصرانی نگاه بسوی سرها كرد فرای رؤسا مشرقة طالعة علی الفضاء من افاق الاسنة و الرماج كان كلا منها نجم من السمآء لاح شیخ نصرانی نگاهی به آن سرهای نورانی كرد دید هر یك مانند ستاره ی درخشان از آسمان نیزه و سنان طلوع كرد و تمام صحرا را روشن نموده نصرانی پرسید سر بزرگ اینها كدامست اشاره به سر مبارك امام علیه السلام كرد و رأس مبارك را نشان داد پیر نصرانی از روی تأمل نگاهی به آن سر مطهر نمود حالش منقلب و دگرگون گشت و هیبت و جلال آن حضرت نصرانی را مات نمود سستی در اعضاء و جوارح او


افتاد گرد حزن و ملال در دلش نشست



سری پر خون كه سی جا خورده شمشیر

دهان و جبهه خورده ناوك تیر



سری پر خون دو چشمش بود گریان

نظر می كرد بر طفلان ویلان



پیرمرد نصرانی پرسید كه از دیر من چه می خواهید شمر ملعون گفت شنیده ایم جمعی از دوستان و هواداران این سر خبر شده و جمعیت كرده متفق شده اند كه بما شبیخون آرند این سرها و اسرا از ما باز ستانند امشب می خواهیم در دیر مستحصن شویم و فردا كوچ كنیم پیرمرد گفت لشگر شما بیشمار است و دیر من گنجایش این جیش را ندارد ولی از برای دفع دشمن و رفع ضرر سرها و اسرا را به دیر بیاورید و خود گرداگرد دیر باشید شب را آتش بیفروزید و هشیار بمانید تا از شبیخون ایمن باشید شمر گفت نیكو می گوئی فوضعوا الكریم فی صندوق شدید و قفلوه بقفل حدید پس سر امام را در صندوق محكم نهادند و قفل بر آن زدند هر كه از لشگریان را گفتند همراه صندوق به دیر درآئید و شب پاسبانی كنید از واقعه ی ابوالحنوق ترسیده بودند اقدام نكردند اما همین قدر صندوق را آوردند در میان دیر در اطاق نهادند و قفل بر در آن خانه زدند و برفتند امام زین العابدین علیه السلام را با سایر اسیران در آنجا منزل دادند فلما مضی شطر من اللیل چون پاره ای از شب گذشت راهب نصرانی بیرون آمد دور آن اطاق كه سر بریده ی امام آفاق بود طواف می كرد ناگاه دید آن خانه بی شمع و چراغ چنان روشن و منور است كه گویا صد هزار شمع و چراغ در آن افروخته اند فرأه انه یظهر كانه فیه الف شمع معنبر پیر راهب از آن عجائب تعجب كرد با خود گفت این روشنی از كجا باشد در این خانه كه روشنی نبود این هذا النور و الضیاء و لم یطلع قمر و لا بیضاء هنوز كه روز طالع نشده و آفتاب و ماه كه سر نزده است یا رب این خورشید درخشان از كدامین كشور


است قضا را در پهلوی آن خانه خانه ای بود كه روزنه ای داشت پیر در آن خانه درآمد و از آن روزنه نگاه كرد دید این روشنی از آن صندوق ساطع است و هر دم زیاد می شود كم كم روشنائی افزون می گردید تا بجائی رسید كه هیچ دیده تاب مشاهده ی آن نور نداشت

شعر



دردا كه هیچ دیده ندارد در این جهان

تاب اشعه ی لمعات جمال او



آنجا كه كرد بارقه نور او ظهور

گو عقل دم مزن كه ندارد مجال او



الحاصل بعد از غلبه ی آن نور سقف خانه بشكافت و هبط من السمآء هودج و طلعت منه خاتون و ضیئة و احتفت حوار بدیع و الجمال هودجی از نور بزمین آمد در میان آن هودج خاتونی نورانی بود كه مثل قرص خورشید از میان عماری بیرون آمد كنیزان بسیاری كه به جواری دنیا نمی ماندند در اطراف وی حلقه زده بودند و چند كنیزی پاكیزه روی فریاد طرقوا طرقوا بر می كشیدند كه راه دهید راه دهید مادر همه ی آدمیان حوا و صفیه می آید بعد از او هودجی دیگر با حوریان پری پیكر آمدند و طرقوا می گفتند راه بدهید كه حرم خلیل ساره خاتون می آید ثم نزل هودج آخر پس هودجی دیگر با حوریان قمرمنظر آمدند كه راه بدهید هاجر مادر اسمعیل ذبیح می آید هودج دیگر با حوری خورشید صورت آمدند طرقوا گفتند مادر یوسف صدیق راحیل آمدند هودج دیگر آمد كه كلثوم خواهر موسی كلیم آمد هودج دیگر آسیه خاتون زوجه فرعون آمد محمل دیگر با جمعی دیگر آمدند كه مادر عیسی علیه السلام مریم بنت عمران می آید هودج دیگر با خروش عظیم و غوغا پیدا شد كه اینك خدیجه خاتون حرم سید انبیاء می آید فاقبلن جمیعا الی الصندوق تمام این مخدرات و حواری با گریه و زاری دور صندوق جمع شدند


دست آوردند در صندوق را گشودند سر پر خون امام مظلوم را بیرون آورده دست بدست دادند و زیارت می كردند و صلوات می فرستادند فاذا بصرخة عالیة صار البیت منها صجة واحدة راهب نصرانی گوید ناگاه دیدم ناله و زاری عظیم برپا شده كه گویا خانه از جا كنده شد و حبطت هودجة تضی ء كعین البیضاء هودجی مثل چشمه خورشید در كمال ضیاء بزیر آمد كنیزانی چند با گریبانهای دریده پیراهنهای مندرس و حریر و استبرق بر تن پاره كرده با موهای افشان و گیسوان پریشان حسین حسین گویان آمدند آن هودج را كنار صندوق بر زمین نهادند ناگاه بانگی بر آن راهب ترسا زدند كه ای شیخ نصرانی نگاه مكن فان فاطمة سیدة النسآءها بطة من السمآء زیرا فاطمه ی زهراء سیده نساء العالمین با موی پریشان از آسمان بزیر آمده می خواهد سر پسرش را زیارت كند پیر راهب گفت من از آن صیحه بیهوش افتادم چون بهوش آمدم حجابی پیش چشم خود دیدم كه دیگر اطاق و كسان در آن را نمی دیدم ولی صدای نوحه و ندبه ایشان را می شنیدم كه همه ناله و زاری و بیقراری داشتند لیكن در میان آنهمه ناله و زاری صدای یك زنی به گوش من می آمد مثل مادری كه بر پسرش نوحه كند راهب گفت دیدم آن مخدره كه از همه بیشتر افغان داشت می فرمود:

السلام علیك ایها المظلوم الحریب السلام علیك ایها الشهید الغریب السلام علیك یا ضیاء العین و مهجة قلب الام یا حسین قتلوك و من شرب الما منعوك ای مظلوم مادر و ای شهید مادر ای غریب مادر حسین جان و ای نور دیده عطشان آخر تو را لب تشنه كشتند نور دیده غمگین مباش كه من داد تو را از خصم می ستانم

پیر راهب از استماع ناله و افغان سیده زنان مدهوش افتاد چون به هوش باز آمد از آن عماری و اهالی نشانی ندید برخاست از آن خانه بیرون آمد قفلی كه آن مدبران بر در آن خانه زده بودند شكست وارد اطاق شد رفت به سر صندوق كه سر مطهر در او بود او را برگشوده دید نور از آن سر ساطع و لامع بود در پای آن


صندوق بخاك غلطید و بسیار گریست پس سر را از صندوق بیرون آورده و با مشگ و گلاب بشست و سجاده نفیسه ظریفه گسترد و اوقد عنده شمعا معنبرا كافوریا ثم جلس علی ركبتیه و جعل ینظر الیه و یبكی علیه بدم منسجم و تأوه مضطرم شمع كافوری در اطراف سجاده روشن كرد پس از روی حیرت نگاه بدان سر نورانی می كرد و اشگ می بارید و آه سوزان از دل می كشید پس بزانوی ادب درآمد و رو به آن سر كرد با گریه و زاری گفت ای سر سروران عالم و ای مهتر بهتر اولادان آدم یقین كردم كه تو از آن جماعتی كه صفات ایشان را در توریة موسی و انجیل عیسی خوانده ام هستی بحق آن خدائی كه تو را این جاه و منزلت داده كه تمام محترمات سرادقات عصمت و جلال و خواتین خیام عزت و اجلال بدیدن تو آمدند و از برای تو گریه و ناله و نوحه كردند مرا بگو كیستی و چه كسی فاجابه الكریم بعنایة العلیم الحكیم فی الحال بفرمان حضرت ذوالجلال سر مطهر امام حسین علیه السلام به سخن درآمد گویا فرمود ای راهب من ستم رسیده دوران و محنت زده ی جهانم من كشته تیغ كوفیانم آغشته بخون ز شامیانم آواره ی شهر و خاندانم فرزند پیمبر زمانم.

راهب عرض كرد: فدایت شوم از این آشكارتر بفرما.

امام علیه السلام فرمود ای راهب از حسب و نسب می پرسی یا از تشنگی سؤال می كنی اگر از نسب می پرسی من فرزند پیغمبر برگزیده ام من پسر والی پسندیده ام.

شعر



من نور دو چشم مصطفایم

فرزند علی مرتضایم



نی نی كه غریب مستمندم

مهموم شهید كربلایم



سر دفتر خاندان خویشم

قربانی حضرت خدایم



آن سرور تمام مصائب خود را كه در عراق از كوفی پرنفاق دیده بود برای راهب بیان كرد و آن پیر تا صبح به آه و ناله بسر برد یتاوه و یتلهف و یبكی و


یتاسف پس از دیر خود به درآمد تمام جمعیت خود را كه در حصار بودند جمع كرد آنچه دیده و شنیده بود همه را راهب ترسا برای نصاری نقل كرد و اشگ ریخت همه را به گریه درآورد به نحوی كه همه گریبانها چاك زدند و خاك بر سر ریختند همه به آن حالت نزد حضرت امام زین العابدین علیه السلام آمدند و هو فی قید الاسر و الذلة و حوله من الیتامی و الثواكل فی مجلس عدیم السقف چون چشم نصاری بر آن سرور افتاد دیدند یك مشت زن اسیر در قید و زنجیر به ریسمان بسته اطفال پریشان حال بروی خاك خوابیده در منزل ویرانه قرار دارند صاحوا و بكوا تمام صیحه از دل برآوردند گریستند زنارها دریدند در قدمهای امام سجاد علیه السلام افتادند كلمه شهادت بر زبان جاری نموده مسلمان شدند و آن پیر نصرانی تمام واقعات را كه در عالم خلصه دیده بود از برای امام علیه السلام بیمار نقل نموده و عرض كرد فدایت شوم ما را اذن ده تا از این دیر بیرون رویم بر سر این طایفه شبیخون آریم و دل خود را از ظلم این ظالمان خالی كنیم اگر كشته شدیم جانهای ما فدای شما باد امام علیه السلام در حق ایشان دعای خیر فرمود اسلام ایشان را قبول كرده فرمود این طایفه را بخود واگذارید زود است كه جزای خود را ببینند و به سزای خویش برسند.

و لا تحسبن الذین غافلا عما یعمل الظالمون.

و ما را جز تسلیم و رضا چاره ای نیست.